اندر مسیری بی نشان، دل مانده با آهی نهان
امید را گو جان جان، کو ای مها گاهی نشان
گو شیر بیشه آهوان، حیران به کویت هر کران
از سوی مژگان یک نشان، ای دلبرا زه کن کمان
وی را بگو ای مهربان، دل گشته با غم همزبان
اندر دل آخر صد فغان، کو یک نظر با هر زبان
از دیده سیلی خون فشان ، چون موج دریا بی امان
بر سینه می کوبد چنان، ای ماه شب رخ کن عیان
آتش فتاده بر تنم، گوید تو را همدم منم
ای مونس جان ای صنم ، راهی نشانم ده امان
نادیده رویت را صنم ، خاطر به رویا می زنم
آواره دل در موطنم، وی را چه داری ارمغان
تا روز رستاخیز من، جویم ز بوی پیرهن
هر کوی و بر زن پیر من، تا گویم از راز نهان
بنگر تو حال عود را، نظاره بنما دود را
اینآتش نمرود را، کو وارشی ای آسمان
 
نوشته : وارش 22:45 1399/05/15