نمی دانم چرا امشب دلم اینگونه غمگین است
صدای ساز دل می آید اما دردآگین است
خراشی می زند هر دم که گوید من همه دردم
چو نی از دردی می نالد که با آتش هم آیین است
سکوتش همچو فریاد است،فغان از داد و بیداد است
به هر فریاد همی نالد ، چرا مزد وفا کین است
به دل گویم دلا یک دم رها شو از غم و هر دم
مشو همدم چو می بینی، که با ما بر سر کین است
شبی غم را ندا دادم ، قسم بر ناله ها دادم
چه امیدی ز او، دانم وفایش رسم و آیین است
کزین آتش که می سوزد همه تار و همه پودم
دمی را من نیاسودم، چو او با مرگ هم دین است
کنون بهر دل مسکین شفا را من کجا جویم
که بسیاری طبیب آمد ولی این زخم چرکین است
همه امید آن دارم ، که دل در راه نو آرم
ولی افسوس می دانم که غم را سخت تمکین است
ز چه می نالی ای وارش، شکن غم را و شبنم باش
که می بخشد همه جان را، که رسم عاشقی این است
 
نوشته : وارش 22:30 1390/11/05