بی تو مشغولی دل آه ز آهی دگر است
ای دریغا که غم از حال دلم بی خبر است
این چه سوزیست، به جان آمدم از جور فلک
چون که عمریست مرا خاک ملامت به سر است
آنچنان مست و خرابم ز غمت ای همه خوب
که ز دل حمد و ثنا تا به سحر بی اثر است
زندگی را چه روالست, ز هجرت به فغان
دیده بر خاک رهت، اشک فشان در به در است
دلبرا لحظه دیدار تو گشت همچو سراب
عمر را بی رخ ماهت به فلاکت گذراست
من همه عمر برم شکوه به درگاه ولی
ناله از دوری تو نزد خدا بی ثمر است
همه امید من از صبر بر این غم آن است
که ملک گویدم آخر شد و آن سفر است
من چه گویم, به تو آگاه ز اسرار وجود
وارش از عمر چه خواهد، چو نباشد، هدر است
 
نوشته : وارش 22:25 1397/10/01