همسفر

همسفر

زندگی همواره آبستن حوادثی است که باعث می شود ناخوداگاه قدم در راهی بگذارید متفاوت با آنچه که در ذهن خود ترسیم کرده اید. گاه سالها برای رسیدن به هدفی تلاش می کنید اما ناگهان با یک تصمیم کوچک مسیر زندگی شما به طور کلی تغییر کرده و به سمت دیگر هدایت می شوید و این قانون نانوشته ایست که هیچ کس را گریزی از آن نیست.

در گذر زمان بودم و در حال ترسیم افق روشن برای زندگی آینده. درست در لحظاتی که فکر می کردم در چند قدمی رسیدن به هدف خود قرار گرفته ام، ناگهان سرنوشت صورت دیگر خود را نمایان ساخت.

پرنده ای سبک بال بودم در مسیر مهاجرت از سرزمین مادری به سرزمین امیدی که خود سعی در ساختن آن داشتم. روز آغازین سفر بود و با خود عهد کردم تمام تلاش خود را برای ساختن سرزمین رویاهای خود انجام دهم و هیچ باد مخالفی مانع از رسیدن من به سرمنزل مقصود نشود. سرشار از انرژی و امید بار سفر را بستم و اینگونه بود که برگ جدیدی از زندگی من نوشته شد و سفر آغاز شد.

سفر آغاز شد و من سرخوش و مست در آسمان بی کران در حال پرواز بودم. سفر طولانی بود من تک و تنها، برای ترک یکنواختی مسیر، گاهی از ارتفاع خود کم می کردم تا بتوانم بهتر به تماشای آنچه در فرودستها قرار دارد بپردازم و پس از مدتی دوباره به اوج بر می گشتم و چه احساس خوشایندی است احساس پرواز در اوج. زمان در حال سپری شدن بود من هم غرق رویاهای شیرین. گاهی با خود فکر می کردم که داشتن همراه و همسفری همدل می تواند یاریگر من در راه باشد.

آیا همدلی یافت می شود؟ و با این سوال بود که فکر یافتن همسفر در ذهن من جوانه زد و قدم به عرصه وجود نهاد.

من جدا از هیایوی اطرافم غرق در افکار خود بودم که طنین صدایی توجه من را به خود جلب کرد. خوب که نگاه کردم گروهی از پرندگان مهاجر را دیدم که گویی چون من عزم سفر کرده بودند. شوقی وصف ناپذیر تمام وجودم را فراگرفت، خود را به آنها رساندم و چون قطره ای وارد امواج بی کران آنها شدم. از لحظه ورود به جمع حس غریبی تما م وجود مرا فرا گرفته بود، حسی که به من خبر از نزدیک شدن به هدف را می داد. کنجکاویم مرا به پرس و جو فراخواند که این گروه از کجا سفر را آغاز کردند و مقصدشان کجاست. پاسخ سوال بسیار روشن بود همه آنها چون من به تنهایی عزم سفر کرده بودند و در طول مسیر به هم پیوستند و هدفی جز ساختن زندگی ای نو نداشتند.

خوب که به اطراف می نگریستی به این نکته پی می بردی که برخی از این پرندگان تحمل سختی مسیر پرواز را با پرنده ای دیگر تقسیم کرده اند و چه زیبا بود برق امیدی که از چشمان آنها سرازیر می شد. دیدن این صحنه ها لحظه لحظه رویاهایم را برا ی من تداعی می کرد و نور امیدی را در دل من شعله ور می ساخت. من مدام در میان پرندگان جستجو گر گمشده خود بودم. هر کدام از آنها جذابیتهای خاص خودشان را داشتند ولی وقتی آنها را به سرزمین رویاهایم می بردم تفاوتی بس آشکار وجود داشت و این انتخاب را برای من سخت می کرد. کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم که گمشده من در این جمع نیست. با خود گفتم صبور باش، حتما گروههای جدیدی به ما ملحق خواهند شد و شاید گمشده تو در میان آنها باشد. گویا حق با من بود گروهی جدید به ما نزدیک شد و چون جریانی روان وارد دریای بی کران ما شد. از همان لحظه ای که گروه جدید به ما ملحق شد پرنده ای توجه مرا به خود جلب کرد که به سختی پرواز می کرد و خستگی پرواز طولانی را می توانستی در لرزش بالهای او ببینی.

این هم از بازی روزگار هست که در میان انبوه پرندگان سبکبال که توانایی پرواز در اوج را دارند، من مجذوب پرنده ای با بالهای لرزان شدم که پایینتر از همه پرواز می کرد. خود را به او رساندم تلاقی نگاهمان لحظه فراموش نشدنی ای را برای من رقم زد. بعد از مدتی که با هم همصحبت شدیم بیش از پیش خود را به آنچه می خواستم نزدیکتر دیدم. عهد همسفری بستیم و قول دادیم که تمامی تلاش خود را برای فراهم کردن لحظات خوش برای یکدیگر انجام دهیم. در شروع هم چنین بود و لحظات خوب و دلنشینی در کنار هم داشتیم و دراین لحظات بود که زندگی برای من معنی و مفهوم متفاوتی پیدا کرده بود. تنها موضوعی که ذهن مرا به خود مشغول کرده بود درخواستی بود که پرنده همسفر از من خواست که به آن عمل کنم. درخواستی که در ابتدا چندان به آن اهمیت ندادم ولی به مرور زمان پایه گزار زندگی جدید من شد.

او در صحبتهایش به من گفت که راه طولانی ای در پیش داریم و در این راه امکان پیدا کردن همسفرهای بهتر نیز وجود دارد و تو مجبور نیستی که تمام مسیر را همراه پرنده ای باشی که توانایی پرواز در اوج را ندارد پس امکان استفاده از فرصتهای بهتر در مسیر را از خودت نگیر. من هیچگاه منظور واقعی این جمله او را متوجه نشدم. جمله ای که تا مدتها ذهن من را مشغول خود کرده بود. ولی من از انتخاب خود مطمین بودم وبه مسیری که انتخاب کرده بودم ایمان داشتم.

در تمام طول مسیر سعی می کردم به عهدی که با همسفر خود بسته ام وفادار باشم و تمامی تلاش خود را برای فراهم کردن لحظاتی خوش برای او انجام دهم ولی آنطور که انتظار داشتم مورد محبت او قرار نمی گرفتم. هر چه زمان سفر سپری می شد گویی سرعت حرکت زمان کندتر می شد و من لحظه لحظه از شادیهایم کاسته و بر غمهایم افزوده می شد. تمام توجه همسفر من به مسیر حرکت بود و کوچکترین توجه ی محبت آمیزی به من نمی کرد، او حتی یک لحظه چشم از مسیر بر نمی داشت تا با من همصحبت شود. او خریدار نازهای من نبود و این برخورد او غم بزرگی را به من هدیه داده بود که همچون کوهی بر قلب من سنگینی می کرد. من در مدت زمانی که با هم بودیم به دقت تمامی رفتارش را در نظر گرفتم او با همه مهربان بود ولی من هرگز نتوانستم نسبت به خودم این مهربانی را احساس کنم گاهی اوقات فکر می کردم که همیشه در ارتباط با من دنبال حاشیه امنیتی می گردد که مبادا آسیبی به او برسد و من نمی دانستم چرا جواب تمام محبتهای من نسبت به او اینگونه با نامهربانی پاسخ داده می شود و اینگونه بود که درتلاطم امواج غمها، فصل جوانه زدن سوالات نا خواسته در ذهن من آغاز شد.

آیا واقعا در مسیر درست زندگی قرار گرفته ام؟

آیا در انتخاب همسفر اشتباه نکرده ام؟

آیا این مسیر پایانی خوش خواهد داشت؟

و هزاران سوال بی جواب دیگر.

کم کم اطمینانم به درست بودن مسیر و انتخاب همسفر کمرنگ شد و این همان نقطه ای بود که من همیشه سعی در دوری جستن از آن داشتم. تصمیم گرفتم با همسفر صحبت کنم تا نظر او را در مورد مقصد و زمان رسیدن جویا شوم ولی گویی با او رسیدنی در کار نبود و این بر خلاف خواسته من بود چون من بی صبرانه منتظر رسیدن بودم و این نکته باعث رنجش خاطر من می شد.

دلم با مسیر بود، چون سالها منتظر این لحظه ها بودم ولی عقلم ساز مخالف می زد. باید فکری می کردم، فکر درست نبودن انتخابم مثل خوره تمام وجودم را فرا گرفته بود و مدام این جملات را تکرار می کرد. هنوز دیر نشده، اگر انتخابم درست نیست مهم نیست باید دوباره تلاش کنم. حالا با دقت بیشتری به سخنان همسفر فکر می کردم که می گفت "امکان استفاده از فرصتهای بهتر در مسیر را از خودت نگیر" باید حواسم به فرصتهای جدید باشد تا مبادا فرصتها از دست بروند. در طول سفر، فرصتهای زیادی بودند که من به دلیل اطمینانم به همسفر توجهی به آنها نمی کردم ولی حالا تصمیم به بررسی آنها به ذهنم خطور کرده است و شروع به بررسی فرصتهای جدید کردم. برای بررسی آنها مجبور بودم تغییری در مسیرهای پروازم داشته باشم و گاهی فاصله زیادی با همسفرم پیدا می کردم اما بعد از بررسی دقیقتر ترجیح می دادم که به مسیر سابق خود بر گردم و سریع خود را به همسفر می رساندم. همینطور که به پرواز ادامه می دادیم ناگهان پرنده ای سبکبال نظر من را به خود جلب کرد. این احساس که با او مقصد نزدیک تر است، در درون من شعله ور شد. مکثی کردم، عقلم من را به سوی پرنده سبکبال هدایت می کرد و این بار دل ساز مخالف می زد. این موضوع را با همسفرم در میان گذاشتم وسکوت تنها جواب او بود و او همچنان با بالهای لرزان به پروازش ادامه داد.

لحظه انتخاب فرا رسیده بود و من مردد در انتخاب بین همسفر با پرنده سبکبال بودم. با خودم گفتم تا زمانی که فکر همسفردر ذهنم باشد امکان درست فکر کردن برایم وجود ندارد پس سعی کردم برای مدتی او را از ذهنم خارج کنم. روزها برسر این دوراهی با خود در نبرد بودم سرانجام در حالی که نظاره گر پرواز همسفر بودم تصمیم گرفتم تا مسافتی از مسیر را با پرنده سبکبال همسفر شوم. هنوز تصویر دور شدن همسفر با بالهای لرزانش در ذهنم هست و سنگینی پروازش را بر روی قلبم احساس می کنم. ولی گویی زندگی دوباره سرعت گرفته بود و همه چیز به سرعت در حال حرکت بود. با پرنده سبکبال اوضاع متفاوت بود چون او تمام توجه خود را معطوف من کرده بود و هیچ گاه چشم از من بر نمی داشت اما نمی دانم چرا فکر همسفر مدام آزارم می داد. آن زمان که در کنارش بودم نبودنش آزارم می داد و حالا که در کنارش نیستم همیشه با من هست و بودنش باعث آزار من می شود گاهی با خود می گفتم ای کاش دنبالم می آمد و من دوباره با او همسفر می شدم. ولی هر چه به اطراف نگاه می کردم خبری از او نبود و او در میان سایر پرندگان ناپدید شده بود. آری امیدی به او نبود چون از همان ابتدا هم کمترین توجه ای نسبت به من نداشت. اصلا تقصیر او بود که پیشنهاد بررسی فرصتهای جدید را به من داد و من را در این وضعیت قرار داد من بارها به او گفته بودم که از انتخابم مطمین هستم ولی گوشش بدهکار این حرفها نبود و مرتب حرفهایش را تکرار می کرد.

غم بزرگی تمام وجودم را فرا گرفته. مدتیست صدای همسفر را می شنوم که من را برای بازگشت فرا می خواند . شاید خیالی بیش نباشد، شاید ندای دلم هست که همیشه مشوق من برای بودن با همسفر بود. اکنون دیگر از آنچه دلم خواهان آن هست نیز آگاهی ندارم انگار برگشتی در کار نیست. باید به همین مسیر ادامه داد. حالا من ماندم و دنیایی از سوالات بی پاسخ. نمی دانم کجای کار اشتباهی رخ داد که به این نقطه رسیدم همه چیز خوب پیش می رفت ولی ناگهان به هم ریخت.

شاید این بازی روزگار بود که مرا به این مسیر کشاند و یا شاید جایی در مسیر ...!

نوشته : وارش 19:30 1390/08/26