چه کنم با دل غم گشته، بسی بیمار است
همه دم یاد تو باشد که چنینش زار است
زلف بر باد نهادی و ببردی از یاد
آنچه بر خاک فتادست دلِ دلدار است
با تو گفتم ز دل و آهِ فغان سوزِ وجود
راز بگشودی و گفتی که تو چون، بسیار است
چو گسستی دل از این بادیه، ای ماه نکو
چه بگویم ز وفایت، چو جهان بازار است
گفتم از راز دل و ناز تو با راویِ ره
گفت بنگر که ورا یار دگر در کار است
ای سراینده نیکو غزلِ عشق و وفا
به خود آ، نیک نگر،عشق نه در گفتار است
تو برفتی و بدادی همه ایام به باد
لیک می دان که به دل وارشی سر بر دار است
 
نوشته : وارش 11:29 1391/03/30