راز عشق

راز عشق

چه کنم با دل غم گشته، بسی بیمار است

همه دم یاد تو باشد که چنینش زار است

زلف بر باد نهادی و ببردی از یاد

آنچه بر خاک فتادست دلِ دلدار است

با تو گفتم ز دل و آهِ فغان سوزِ وجود

راز بگشودی و گفتی که تو چون، بسیار است

چو گسستی دل از این بادیه، ای ماه نکو

چه بگویم ز وفایت، چو جهان بازار است

گفتم از راز دل و ناز تو با راویِ ره

گفت بنگر که ورا یار دگر در کار است

ای سراینده نیکو غزلِ عشق و وفا

به خود آ، نیک نگر،عشق نه در گفتار است

تو برفتی و بدادی همه ایام به باد

لیک می دان که به دل وارشی سر بر دار است

 

نوشته : وارش 11:29 1391/03/30