امید بی حاصل

امید بی حاصل

 

ای رفته از دستم نگر، دل گشته از غم در به در

امید بی حاصل ز در، جوید تو را در هر گذر

دل را نگر ، چون می تپد، وز دیده اش خون می چکد

بر وی نما نوری ز بر، تا پر کشد سویت به سر

این سینه چون آتشفشان، دل در میانش خونفشان

مرهم بر این آتش نشان، تا منزلت دل را ببر

لب تشنه ام ای آسمان، سرگشته ام آبی رسان

جویم نشان زان بی نشان، باشد ز وی ما را خبر

آه ای زمین آه ای زمان، من شکوه دارم ای امان

خواهم که بینم روی آن زیبا، نهان باری دیگر

ای ساقیا پر می نما زان باده این پیمانه را

ما را نباشد یک نظر وز کوی جانان یک خبر

آه ای نگار ای نازنین، وارش ز هجرت این چنین

بر وی رسان زان انگبین، بازآ و وی را هم ببر

 

نوشته : وارش 12:25 1398/09/18