شرح پریشانی

شرح پریشانی

 

خواستم تا که دهم شرح پریشانی خویش

با تو گویم به شبی قصه حیرانی خویش

خواستم باز کنم سفره دل را ز غمی

که زند آتش حرمان نفس فانی خویش

خواستم دیده کنم خیره به سیمای تو بیش

تا که مرهم کنمش بر غم پنهانی خویش

خواستم تا که کشم پرده ز زیبا رویی

که رسانم ز رخش نور به ویرانی خویش

خواستم باز کنم غنچه ی لبهای گلت

تا بهاری کنم این فصل زمستانی خویش

خواستم، خواستنم آه شد ای جان زین آه

بسته ام تن به دل ساحل طوفانی خویش

وصف حال من سرگشته که داند ای ماه

بنگر از آیینه بر چهره نورانی خویش

کرمی باز نما بر دل وارش که شبی

بنگرد روی تو با دیده بارانی خویش

 

نوشته : وارش 18:16 1395/07/06