بیداد زمان

بیداد زمان

 

امشب به سحر جان و دلم را نظری باز ندیدم

هنگام سفر ماه شبم را گه پرواز ندیدم

این دیده بود خیره به هر کوی وگذر بهر دل اما

یک دم به گذر هم اثری زان مه طناز ندیدم

یاران چه خزانیست ز بیداد زمان کوی دل ما

کز دیده چون چشمه روان سرو سرافراز ندیدم

از چرخ بسی غصه دیرینه به دل دارم و داند

هر دم به فغانم که دمی از رخ آن ناز ندیدم

ای ضجه رسان آه دلم را به مهم گوی که بازآ

فریاد که من سیر از آن نرگس پرناز ندیدم

خاموش شد آن شمع وجودم چو نسیمی به سحر،داد

وز بهر دلم مرهمی جز زخمه بدین ساز ندیدم

وارش چه شود گاه مرا یاد کند آن رخ چون ماه

در دهر چو وی هم سخنی هم دل و هم راز ندیدم

 

نوشته : وارش 12:16 1395/08/15