خزان

خزان

 

ای یار از آن دیده دل هر دم به نشان است

ابروی چو زه و آن مژگان تیر کمان است

در وصف رخ و خال و لبت آینه را پرس

دزدیده نگاه بر رخ زیبا به چه سان است

این دیده که گشتست پریشان ز فراقت

پیغام ستاند ز گل از وی چه نشان است

دیریست که بی مهر رخت باغ و گلستان

پژمرده ز سرمای جگر سوز خزان است

ای ماه که در برکه ما عکس رخت چون

نوریست که تابیده بر این بخت گران است

آن دم که نسیمی وزد از کوی تو با مهر

بیند که سری بر قدمت رقص کنان است

بر وارش مسکین نبود چاره چو نالد

وی را نه امیدی و نه آهی و توان است

 

نوشته : وارش 01:42 1395/04/04