اگر اشک غم از هجران آن مه پاره می ریزم
خوشم، چون دانه الماس بر رخساره می ریزم
من آن آواره شهرم که همچون ابر پاییزی
سرشک غم به پای مردم آواره می ریزم
به جرم تنگدستی ساقیا بیچاره ام منگر
که من با دُرد هر پیمانه طرح چاره می ریزم
دریغ از ما مکن مطرب، به چنگت جلوه غم ده
که من درد درون خویش را یکباره می ریزم
منم دریای مواجی که از کام صدفهایم
گهر بر ساحل امید خود همواره می ریزم
به پایش دوش چون شهدی گهر از دیده افشاندم
ندانستم من این گوهر به سنگ خاره می ریزم